به مناسبت سالروز ولادت هادی امت
در ادامه به ماجرایی اشاره میشود که اهمیت این موضوع را چند برابر میسازد:
*تشرف سید رشتی و قرائت زیارت جامعه کبیره
در مفاتیح الجنان آمده است: محدث نوری در کتاب «نجم الثاقب» خود حکایتی (مربوط به یک و نیم قرن پیش) نقل کرده که از آن ظاهر میشود که باید به زیارت جامعه کبیره مواظبت کرد و از آن غفلت نکرد و آن حکایت چنین است:
جناب مستطاب تقی صالح سید احمد بن سید هاشم بن سید حسن موسوی رشتی تاجر ساکن رشت ایده الله به نجف اشرف مشرف شد و با عالم ربانی و فاضل صمدانی شیخ علی رشتی طابثراه [با سید کاظم رشتی اشتباه نشود] به منزل حقیر آمدند و چون برخاستند. شیخ از صلاح و سداد سید مرقوم اشاره کرد و فرمود که قضیه عجیبه دارد و در آن وقت مجال بیان نبود، پس از چند روزی که همدیگر را دیدیم، فرمود که سید رفت و قضیه را با جمله از حالات سید نقل کرد بسیار تأسف خوردم که چرا از خود او نشنیدم، اگر چه مقام شیخ رحمة الله اجل از آن بود که اندکی خلاف در نقل ایشان برود و از آن سال تا چند ماه قبل این مطلب در خاطرم بود تا اینکه در ماه جمادی الآخره این سال از نجف اشرف برگشته بودم، در کاظمین سید صالح مذکور را ملاقات کردم که از سامره مراجعت کرده، عازم فارس بود.
پس شرح حال او را چنانکه شنیده بودم، پرسیدم از آن جمله قضیه معهوده همه را نقل کرد، مطابق آن و آن قضیه چنان است که گفت: در سال 1280 هجری برای انجام حج بیتالله الحرام از دار المرز رشت به تبریز آمدم و در خانه حاجی صفر علی تاجر تبریزی معروف منزل کردم، چون قافله نبود متحیر ماندم تا آنکه حاجی جبار جلودار سدهی اصفهانی بار برداشت به جهت طرابوزان تنها از او مالی کرایه کردم و رفتم.
چون به منزل اول رسیدیم، سه نفر دیگر به تحریص حاجی صفر علی به من ملحق شدند، یکی حاجی ملاباقر تبریزی حجه فروش معروف علما و حاجی سید حسین تاجر تبریزی و حاجی علی نامی که خدمت میکرد، پس به اتفاق روانه شدیم تا رسیدیم به ارزنه الروم و از آنجا عازم طربوزن و در یکی از منازل ما بین این دو شهر حاجی جبار جلودار به نزد ما آمد و گفت: این منزل که در پیش داریم مخوف است قدری زود بار کنید که به همراه قافله باشید، چون در سایر منازل غالباً از عقب قافله به فاصله میرفتیم، پس ما هم حدود دو ساعت و نیم یا سه به صبح مانده به اتفاق حرکت کردیم، به قدر نیم یا سه ربع فرسخ از منزل خود دور شده بودیم که هوا تاریک شد و برف مشغول باریدن شد، به طوری که رفقا هر کدام سر خود را پوشانیده تند راندند، من نیز آنچه کردم که با آنها بروم ممکن نشد تا آنکه آنها رفتند، من تنها ماندم.
پس از اسب پیاده شدم، در کنار راه نشستم و به غایت مضطرب بودم، چون نزدیک 600 تومان برای مخارج راه همراه داشتم، بعد از تأمل و تفکر بنا بر این گذاشتم که در همین موضع بمانم تا فجر طالع شود، به آن منزل که از آنجا بیرون آمدیم مراجعت کنم و از آنجا چند نفر مستحفظ به همراه برداشته به قافله ملحق شوم.
در آن حال در مقابل خود باغی دیدم و در آن باغ ،باغبانی که در دست بیلی داشت که بر درختان میزد که برف از آنها بریزد، پس پیش آمد به مقدار فاصله کمی ایستاد و فرمود: تو کیستی؟ عرض کردم: رفقا رفتند و من ماندم راه را نمیدانم، گم کردهام. به زبان فارسی فرمود: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی!
من مشغول نافله شدم، بعد از فراغ از تهجد باز آمد و فرمود: نرفتی؟! گفتم: والله راه را نمیدانم، فرمود: جامعه بخوان، من جامعه را حفظ نداشتم و تا کنون حفظ ندارم با آنکه مکرر به زیارت عتبات مشرف شدم، پس از جای برخاستم و جامعه را تماماً از حفظ خواندم، باز نمایان شد، فرمود: نرفتی هستی! مرا بیاختیار گریه گرفت، گفتم: هستم راه را نمیدانم، فرمود: عاشورا بخوان و عاشورا را نیز حفظ نداشتم و تا کنون ندارم، پس برخاستم و مشغول زیارت عاشورا شدم، از حفظ تا آنکه تمام لعن و سلام و دعای علقمه را خواندم، دیدم باز آمد و فرمود: نرفتی هستی؟! گفتم: نه هستم تا صبح فرمود: من حال تو را به قافله میرسانم، پس رفت و بر الاغی سوار شد و بیل خود را به دوش گرفت و فرمود به ردیف من بر الاغ سوار شو، سوار شدم، پس عنان اسب خود را کشیدم تمکین نکرد و حرکت نکرد، فرمود: جلو اسب را به من ده! دادم، پس بیل را به دوش چپ گذاشت و عنان اسب را به دست راست گرفت و به راه افتاد اسب در نهایت تمکین متابعت کرد، پس دست خود را بر زانوی من گذاشت و فرمود: شما چرا نافله نمیخوانید؟ نافله! نافله! نافله!
سه مرتبه فرمود و باز فرمود شما چرا عاشورا نمیخوانید؟ عاشورا! عاشورا! عاشورا! سه مرتبه و بعد فرمود شما چرا جامعه نمیخوانید؟ جامعه! جامعه! جامعه! و در وقت طی مسافت به نحو استداره سیر میکرد، یک دفعه برگشت و فرمود: آن است رفقای شما که در لب نهر آبی فرود آمده مشغول وضو به جهت نماز صبح بودند، پس من از الاغ پایین آمدم که سوار اسب خود شوم و نتوانستم پس آن جناب پیاده شد و بیل را در برف فرو کرد و مرا سوار کرد و سر اسب را به سمت رفقا برگردانید، من در آن حال به خیال افتادم که این شخص کی بود که به زبان فارسی حرف میزد و حال آنکه زبانی جز ترکی و مذهبی غالباً جز عیسوی در آن حدود نبود و چگونه به این سرعت مرا به رفقای خود رساند، پس در عقب خود نظر کردم، احدی را ندیدم و از او آثاری پیدا نکردم! پس به رفقای خود ملحق شدم.