مرا با گلوله نمیزنند مرا منفجر می کنند
• دو ماه به انتخابات ریاست جمهوری مانده بود. شبی در پایان سخنرانی، یک نفر پرسید نظر شما در مورد انتخابات ریاست جمهوری چیست؟ شهید دیالمه گفت: "نامزدها هنوز کامل نشده اند، اما امشب در مورد یکی از آنها صحبت می کنم. انتخاب آقای ابوالحسن بنی صدر به ریاست جمهوری، برای کشور فاجعه خواهد داشت." غیر منتظره بود. مجلس شلوغ شد. با آرام شدن جمعیت، جمله دومش را گفت: "دلیلش را می گویم و بعد حاضرم بنشینم با کسانی که مخالف این نگاه هستند بحث کنیم. آقای بنی صدر به اصل ولایت فقیه اعتقاد ندارند." جلسه دوباره شلوغ شد. اینجا کلید مخالفت دیالمه با بنی صدر زده شد و بعد ادامه پیدا کرد.
• نیمه شعبان پیش از 7 تیر آمده بود مشهد، مراسم ازدواج یکی از بچه ها. گفتیم چرا بدون محافظ آمدی؟ گفت کار از این ها گذشته. مرا با گلوله نمی زنند مرا منفجر می کنند. گفتیم مثلا کجا؟ گفت دفتر حزب، چون افراد بنی صدر دائم در حال رفت و آمدند و هیچ کنترلی هم نیست.
• پیدایش نمی کردیم. صبح که آمد، گفتیم کجا بودی؟ گفت: حوصله حرف زدن ندارم. دیروز که آقا را توی مسجد ابوذر ترور کردند، تا صبح پشت در اتاقشان بیمارستان بودم.
• عصر باهم
رفتیم دفتر حزب و توی سالن نشستیم. یکی از بچه ها با من بود. گفت بیا تا
جلسه تمام می شود برویم خانه مادر بزرگم که همین نزدیکی است. رسیدیم خانه
مادر بزرگ، صدایی آمد. گفت چی بود؟ گفتم حزب را منفجر کردند. شاید دو دقیقه
بیشتر راه نبود. وقتی رسیدیم دیدیم کل ساختمان خوابیده است. شب شد، یکی
یکی جنازه ها را می آوردند. وحید هم آمد. شناسایی اش کردم. بعد رفتیم و به
پدر و مادرش خبر دادیم. پدرش ناراحت بود که چرا خواب بودم و وحید را
ندیدم. بعد رفتم پزشکی قانونی، نامه ای را از جیبش بیرون آوردم. خون آلود
بود. خواندمش. خواب یکی از شاگردانش بود: " خواب دیدم از آسمان دستمال های
سرخی آمده است."