زندگی نامه شهید رجایی
زندگی نامه شهید رجایی
من محمد علي رجائي كه در سال 1312 در قزوين در خانوادهاي مذهبي متولد شدم. پدرم شخصي پيشهور بود و مغازة خرازي در بازار داشت كه از اين طريق امرار معاش ميكرديم. در سن 4 سالگي پدرم را از دست دادم و مسئوليت اداره زندگي ما به عهدة مادرم وبرادرم كه در آن موقع 13 سال داشت، ميافتاد. مادرم با تلاش و كوشش و حفظ حيثيت شديد خانوادگي در بين همة فاميل، ما را با يك وضع آبرومندانهاي اداره ميكرد و براي ادارة زندگيمان به كارهاي خانگي كه آن موقع معمول بود، مثل شكستن بادام و گردو و فندق و از اين قبيل كارها ميپرداخت. تنها دارائي قابل ملاحظه ما يك منزل كوچك بود كه آن هم از دوران حيات پدرم برايمان باقي مانده بود و آن منزل زيرزميني داشت كه مادرم با تلاشي پيگير در آن زيرزمين اقدام به پاك كردن پنبه و به طوري كه عرض كردم هسته كردن بادام و گردو و .... زندگيمان را به طرز آبرومندي اداره ميكرد. اغلب اوقات سرانگشتانش ترك خورده بود. برادرم هم در همان سن و سال كار ميكرد و در حد متعارفي كه ميتوانست كمكي به ادارة زندگي ميكرد
هميشه خودم را يك معلم دانستهام
وقتي آقاي رجائي نخستوزير شد هيچ علاقهاي نداشت كه به محل نخستوزيري برود چون آن را نخستوزيري زمان طاغوت ميدانست. چون در اين زمان وزير آموزش و پرورش هم بود ميگفت من خودم را از اول يك معلم ميدانستهام و چون ميخواهم وزير آموزش و پرورش بمانم لذا نخست وزيري بايد در محل وزارت آموزش و پرورش ايجاد بشود تا دو سه ماه هم اين فكر را دنبال كرد ولي بعد به دلائل امنيتي ناچار شد به محل نخسشتوزيري واقع در خيابان پاستور برود. چون اين محل به هيچوجه از لحاظ امنيتي جوابگو نبود.
بيست روز قبل از شهادت، قبل از ترك خانه براي شركت در جلسهاي مهم، همسر رجايي به او گفت: «پيشنهاد ميكنم وصيتنامهي جديدي بنويسيد. وصيتنامه قبلي را سالها پيش نوشتهايد. »
رجايي به يادآورد كه در سال 1352 قبل از اينكه به زندان برود، وصيتنامهاي نوشته بود و آن روز، هشت سال از نوشتن آن وصيتنامه ميگذشت.
كمي فكر كرد. سپس كاغذي خواست تا وصيتنامهاي جديد بنويسد. او بر روي يك برگ كاغذ دفتر مشق بدون اين كه پاكنويس كند خوش خط و خوانا و بدون خطخوردگي و روان و ساده وصيتنامهاي نوشت و آن را به همسرش داد. نكاتي كه در اين چند خط به آنها اشاره شده، بسيار قابل تأمل است:
بسم الله الرحمن الرحيم
اين بنده كوچك خداوند بزرگ با اعتراف به يك دنيا اشتباه، بيتوجهي به ظرافت مسئوليت از خداوند رحيم طلب عفو و از همه برادران و خواهران متعهد تقاضاي آمرزش خواهي ميكنم.
وصيت حقيقي من مجموعه زندگي من است. به همه چيزهايي كه گفتهام و توصيههايي كه داشتهام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأكيد مينمايم.
به كسي تكليف نميكنم ولي گمان ميكنم اگر تمام جريان زندگي مرا به صورت كتاب درآورند براي دانشآموزان مفيد باشد.
هر چه از مال دنيا دارم متعلق به همسر و فرزندانم ميباشد. كيفيت عملكرد را طبق قانون شرع به عهده خودشان ميگذارم.
برادرم محمدحسين رجايي وصي و همسرم ناظر و قيم باشند.
خداي را به وحدانيت، اسلام را به ديانت، محمد(ص) را به نبوت و علي و يازده فرزندان معصومين عليهمالسلام را به امامت و پس از مرگ را به قيامت و خداي را براي حسابرسي به عدالت قبول دارم و از درياي كرمش اميد عفو دارم.
اين مختصر را براي رفع تكليف و تعيين خط مشي براي بازماندگان و بر حسب وظيفه شرعي نوشتم وگرنه وصيتنامه اين بنده حقير با اين همه تحولات در زندگي در اين مختصر نميگنجد و مكّه، حج بيتالله بر من واجب شده بود امكان رفتن پيدا نشد. اينك كه به لقاءالله شتافتم اين واجب را يكي از بندگان صالح خداوند به عهده بگيرد. ثلث اموال به تشخيص بازماندگان به «خيرالعمل» صرف شود و اگر به نتيجه قطعي نرسيدند به بنياد شهيد بدهيد.
محمدعلي رجايي
انفجار و شهادت
در ساعت سه عصر، صداي انفجار مهيبي از ساختمان نخستوزيري برخاست. كاركنان به طرف محل انفجار دويدند. جمعيت زيادي از راه رسيد. همه نگران رجايي و باهنر بودند. رجايي از چند روز قبل به فرمان حضرت امام خانوادهاش را در يكي از واحدهاي مسكوني نهاد رياستجمهوري ساكن كرده بود تا ديگر مجبور به رفتوآمد به خانهاش نباشد. كمال، پسر سيزده ساله رجايي از دور شاهد شعلههاي آتش بود. او با حالي آشفته به مادرش تلفن كرد و ماجرا را با او در ميان گذاشت تا همسر شهيدرجايي خودش را برساند. پيكرهاي خونين و سوخته رجايي و باهنر را به بيمارستان منتقل كردند. شدت انفجار به حدي بود كه ابتدا هيچكس نتوانست كشته شدگان را شناسايي كند. جنازهها را به بيمارستان انقلاب منتقل كرده و پيكر شهيدرجايي را در سردخانه قراردادند.
هيچكس نميدانست كه اين پيكر سوخته، بدن شهيدرجايي است. به فكر يكي از اطرافيان او رسيد كه از روي دندانها ميتوان فهميد كه پيكر سوخته، بدن شهيدرجايي است يا خير؟ اما سوختگي آنچنان بود كه دهان رجايي به سادگي باز نميشد. لحظاتي بعد يكي از پزشكان از راه رسيد و پس از شستن لبها با آب اكسيژنه، دهان را باز كرد و دندانها ديده شد، اما باز هم كسي او را نشناخت. همسر شهيد رجايي به بيمارستان آمد و در سردخانه پيكر سوخته شهيدرجايي را شناسايي كرد.
با شنيدن خبر شهادت رجايي و باهنر، مردم به خيابانها ريختند و ايران در سوگ رئيسجمهور و نخستوزير خود فرو رفت. با طلوع آفتاب روز نهم شهريور ماه مردم در مقابل مجلس شوراي اسلامي تجمع كرده و با سردادن شعار«رجايي، رجايي! راهت ادامه دارد! » پيكر او و شهيد باهنر را تا بهشت زهرا مشايعت كردند.